چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
آب در یک قدمی است ...
سهراب سپهری
دوستت ندارم ! زورکی که نمیشه کسی را در دل جا داد
ترا که فقط برای رفع حاجت یادی از من میکنی ! دوستت ندارم
ترا که در جمعی هستی و خود را متعلق به چاپلوسان میدانی ! دوستت ندارم
ترا که با رفتارهای موزیانه باعث رنجش خاطر میشوی ! دوستت ندارم
ترا که با لوس شدنات میخواهی جا کنی و سوء استفاده کنی ! دوستت ندارم
ترا که با حیله و مکر میخواهی کنارم باشی ! دوستت ندارم
من دوست دارم همنشینی با صداقت را
دوست دارم همنشینی با یکرنگی را دور از دروغ ، دور از ریا !
دوستت ندارم ! زورکی که نمیشه کسی را در دل جا داد
برای من همین کافیست !
همینکه صدایت را میشنوم
همینکه میدانم خوب و خوشی
همینکه بدانم راحتی در آرامشی ، برای من همین کافیست
همینکه مزاحم نداری همینکه مراحم میشوی برای من همین کافیست
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
هر گاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی
هر گاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره خاموشی دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو :
یادت بخیر
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما
تو و من
ای خوب ؛ ای بهترین جاده ای که میروی
پر از خاطرات خوب و بهترین
با تو همراه شدم تا اینکه مثل تو شاعر شدم
گفتی ، گفتم ؛ شنیدی ، شنیدم؛ پا بپای تو ره گشودم
حال که در اوج رویایم ، تنهاترینم
تو هستی با تمام وجود قصه و شعر آوازم
زمزمه ام دائم از توست ، تو که شاعر هستی هائی
تو که امید بودن را در وجوم خلق میکنی
باز هم بمان واز بودن بگو
بگو هست خدائی که چون خود عاشق بنده نوازیست
همون خدائی که دامنه پر از مهرورزیست
ای خوب؛ ای بهترین جاده ای که میروی
پر از خاطرات خوب و بهترین
این لحظه ایست که از خدا خواستم تا در من شعر آفریند
مهربانا خدای من که از من شاعر می آفریند
دریا ، دریا فاصله بین من و تو تا به کی ؟!
منتظر بودن ، رسیدن ،تکامل یافتن تا به کی؟!
زنجیر از زنجیر نخواهم گسست منتظر ماندن تا به کی
صدای باد میوزد واز سوز وسرما مینالد
سکوت لحظه هایم را مدام در هم میشکند
اما خاطرات تو همیشه بمانند یاد خدا همراهمست
یک همراه پر از رنگ خوبی وصداقت
امیدم به اوست، همانگونه که ترا در من آفرید
دانم که خود پر از احساس و زیبائیست
روزی به تو رسم در نگاهت خواهم خواند
چه سخت گذشت بین ما همین فاصله های اسفناک
دریا ؛ دریا فاصله بین من وتو تا به کی؟!
دوریت ای دوست چه پر فغانست
درد برتنم عارض شده است
بدان این درد ؛ درد تنهائیست
دریغا از غم جدائی یارا
دلم آشوب؛ اما خیلی تنهاست یارا
بنازم به بزم خوش رویائیم که آنلحظه
ترا دارم میکشم دائم نقش در خیالم
هوس نیست اینگونه که تو پنداری
عشقست ؛ تنها ترا مییابم به بیداری
رهایم کن ؛ ناجیم باش ؛ خالقم باش
برنگ رخسارم تو هستی مرهمم باش
نشان تو از که گیرم که سخت بی نشانم
به دریا دل زنم تا ترا حتی ز اقیانوسها دریابم
شوی همچون مروارید غلطان در برم
بدان لحظه ها ز دوریت در غمم
اوج گیر، پر کش، در برم آی
نفس بده، زنده ام کن ، در برم آی
مخلص بهترینها در توست یارا
بزم شادیها در توست یارا
گفتمش:
” شیرین ترین آواز چیست؟ ”
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند:
” ناله زنجیرها بر دست من! ”
گفتمش:
” آنگه که از هم بگسلند… ”
خنده تلخی به لب آورد و گفت:
” آرزوئی دلکش است اما دریغ!
بخت شورم ره بر این امید بست.
و آن طلائی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست!… ”
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست.
گفتمش:
” بنگر در این دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی است! ”
سر به سوی آسمان برداشت گفت:
” چشم هر اختر چراغ زورقی است
لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف.
ای دریغا شبروان کز نیمه راه
می کشد افسون شب در خوابشان… ”
گفتمش:
” فانوس ماه
می دهد از چشم بیداری نشان… ”
گفت:
” اما در شبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش.. ”
گفتمش:
” اما دل من می تپد
گوش کن اینک صدای پای دوست! ”
گفت:
” ای افسوس در این دام مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست!… ”
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان اشک ها پرسیدمش:
” خوش ترین لبخند چیست؟ ”
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گو نه اش آتش فشاند
گفت:
” لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند. ”
من ز جا برخواستم بوسیدمش.
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری